داستانهایی بر مبنای واقعیت از انسانهایی که تنها به رفتن فکر میکنند
آرام روانشاد – ایران
ترانه دختر جوانی است که قبلاً یکبار تجربهٔ زندگی در خارجازکشور را بهشکل غیرقانونی داشته است. حالا دوباره میخواهد مهاجرت کند، اما قانونی. چون تجربهٔ وحشتناکی را از سر گذرانده است. عصری زمستانی در حالیکه باران شدیدی دارد هوای خاکستری تهران را میشوید، ترانه صندلی عقب ماشینم نشسته و داستانش را روایت میکند. اتوبان همت بهخاطر باران از شدت ترافیک قفل شده و این فرصت خوبی است که داستان ترانه را بشنوم و از ترافیک کلافه نشوم.
«شش سال پیش، وقتی بیست و سه ساله بودم، تصمیم گرفتم مهاجرت کنم. دانشجوی مدیریت بازرگانی بودم و درسم را نیمهکاره رها کردم. راستش من عاشق رقصام. دلم میخواست رقص را بهشکل حرفهای ادامه دهم. رقص را هنری ناب میدانم. اما این امکان در ایران نبود. شنیده بودم در انگلستان آکادمیهای رقص بینظیری هست. این برایم خیلی دلچسب بود. نگاه حرفهای به رقص. آنقدر این رؤیا در من قوی بود که از نوجوانی شروع کرده بودم به زبان خواندن و انگلیسی را کاملاً مسلط بودم. فیلم shall we dance را بیشتر از پنجاه بار دیدهام. تصمیم گرفتم به ترکیه بروم و از آنجا عازم انگلستان شوم و به مدرسهٔ رقص بروم. اما اتفاقاتی افتاد که به خواب هم نمیدیدم و زندگیام را زیرورو کرد. راست میگویند که آدم نمیتواند برای هیچچیز برنامهریزی کند. برنامهام این بود از ترکیه بهصورت قاچاقی به انگلستان بروم، چون هزینهٔ ویزا و شرایط اقامت سخت بود و نمیتوانستم قانونی این کار را بکنم. من خانوادهٔ پولداری نداشتم. بنابراین برای مهاجرت آنقدر پول نداشتم که قانونی اقدام کنم. مثل خیلیهای دیگر، اولین فکری که به ذهنم رسید پناهندگی بود. چند تکه طلا داشتم. فروختمشان و رفتم ترکیه. خانوادهام اولش مخالفت کردند. گفتند خیلی جوانی. در کشور غریب میخواهی چکار کنی. اما من طاقت ماندن نداشتم. میگفتم اگر امروز کاری نکنم، فردا دیر است. همین امروز، همین الان و همین لحظه باید دستبهکار شوم. باید به هر قیمتی میرفتم و رفتم.
در ترکیه خانهای اجاره کردم. یک دختر بیست و یک ساله و بیتجربه در استانبول، یعنی مواجهه با خطراتی که فکرش را هم نمیتوانید بکنید. پسرخالهام ترکیه زندگی میکرد. او آدمبَر میشناخت و به من معرفی کرده بود که مرا به انگلستان ببرد. دلیل اینکه خانوادهام هم کوتاه آمدند، همین بود که توی ترکیه پسرخالهام هوای مرا دارد. شش سال پیش، ده هزار دلار با خودم برده بودم. چند شب بعد از ورودم به استانبول، در کافه با زنی ایرانی آشنا شدم که تنها نشسته بود و گریه میکرد. گفت که دوستپسرش از خانه بیرونش کرده است. خیلی دلم برایش سوخت. انسانیت حکم میکرد تنهایش نگذارم. شب، پیش من خوابید. صبح زود بیدار شدم و دیدم خانه نیست. میدانم مثل فیلمها بهنظر میآید، ولی واقعیت است. با خودم گفتم نکند پولم را پیدا کرده و فرار کرده است؟ رفتم سراغ کمدی که پولها را در آن نگه میداشتم. تمام پولهایم را برده بود. شوکه شدم. حالا میفهمم آن زمان چقدر حماقت کردم که یک غریبه را به خانهام راه دادم. من مانده بودم و ۳۰۰۰ لیر ترکیه. باورم نمیشد. یک هموطن، یک زن، کسی که من پناهش داده بودم، با من این کار را بکند. استانبول بر خلاف ظاهر زیبایش شهر بیرحمی است و من این را نمیدانستم.
به آدمبَری که قول داده بود مرا ببرد انگلستان زنگ زدم و گفتم پولم را دزدیدهاند. گفت دروغ میگویی و گوشی را قطع کرد. صاحبخانهام را در جریان گذاشتم و او به پلیس تلفن زد. اما من جز یک اسم چیزی از آن زن نمیدانستم. در نهایت دستم به هیچجا بند نبود . ناگزیر رفتم پیش پسرخالهام. خواهش کردم به خانوادهام نگوید. حس میکردم زنش خیلی معذب است که من آنجا هستم و این خجالتزدهام میکرد. داشتم دیوانه میشدم. پول نداشتم. از شدت ناراحتی مدام سردرد داشتم. چند کیلو وزن کم کردم. سعی کردم زبان ترکی یاد بگیرم. میرفتم در میدان تقسیم میایستادم و جلوی توریستهایی را که میآمدند میگرفتم و با دستمزد کمتر آنها را در شهر به گردش میبردم.
انگلیسی را که مسلط بودم. تورلیدری را شروع کردم البته بهصورت غیررسمی. خودم میرفتم با توریستها حرف میزدم و میگفتم به جای ۳۰۰ دلار با ۱۰۰ دلار شما را در شهر میچرخانم. درآمدم هم خوب بود و داشتم مستقل میشدم که دولت ترکیه اعلام کرد هر کس در خیابان این کار را انجام دهد، بازداشت میشود. دوباره شغلم را عوض کردم. اقامت یکساله گرفتم و شروع کردم به جنس خریدن و فرستادن آنها به ایران؛ مثل لباس و لوازم آرایش. نزدیک دو سال طول کشید تا زندگی من در استانبول روال عادی به خود گرفت. در این مدت خیلی سختی کشیدم. چون من دوست نداشتم در ترکیه بمانم. هدف من ادامهٔ تحصیل در انگلستان بود. دوست داشتم رشتهٔ رقص را در انگلستان دنبال کنم، نه اینکه قاچاقچی پوشاک شوم. اما دیگر نتوانستم برای انگلستان اقدام کنم، چون آنقدر پول نداشتم. دلار گران شده بود و من هم ترسیده بودم؛ بههرحال قاچاقیرفتن ریسک بزرگی است. ترجیح دادم موقتاً به ایران برگردم و راههای قانونیرفتن را بررسی کنم. الان بیست و نه سالهام و چند ماه دیگر سی ساله. یکسال است که ایرانام و پنج سال زندگیام در ترکیه به باد رفت. اوایل خیلی دلشکسته بودم و احساس میکردم شکست خوردهام. بعد با خودم گفتم برای خیلی آدمها اتفاق بد میافتد و من هم یکی از آنها. در این سالها خیلیها را دیدم که با خانوادهشان آمده بودند و همه زندگیشان را باخته بودند. من تنها نبودم. با خودم گفتم فقط مرگ درمان ندارد. ترانه، زندگیات را دوباره بساز. البته گمانم دیگر سنم برای تحصیل در مدرسهٔ رقص بالا رفته باشد. زندگی همین است دیگر. تجربه و تجربه. امروز آمدم مشاوره تا بدانم چه راههای قانونیای برای مهاجرت هست. الان بهخاطر کرونا شرایط خیلی سخت شده. قیمت پوند هم که سر به آسمان میزند. با این پولها نمیشود رفت. از راه غیرقانونی هم نمیروم. همان یکبار بس بود؛ آنهمه رنج و سختی. اما از طرفی هم فکر میکنم فرصتها همچون ابر میگذرند. فرصت زندگیکردن هم بههمین صورت است. خیلی زود میبینیم سن و سالمان بالا رفت. خیلی زود میبینیم موهای سرمان دارد سفید میشود و خط و خطوط میانسالی و پیری روی چهرهمان مینشیند. خیلی زود میبینیم جسممان توان و طاقت قبلی را ندارد و زمان مثل برق و باد میگذرد. آنوقت دیگر دیر است. از همین میترسم.
استانبول در عین زیبایی شهر خطرناکی است. یک روز توریست داشتم و تا نیمهشب کارم طول کشید. داشتم به خانه برمیگشتم که مرد مستی از ماشینش پیاده شد و میخواست بهزور مرا سوار ماشینش کند. گفت سوار شو، به تو پول زیادی میدهم. خیلی ترسیده بودم. خدا با من یار بود که صدای ماشین پلیس را شنید و فرار کرد. من خیلی خام بودم که به آن شهر رفتم. این رفتن برایم بهای سنگینی داشت. البته ارزش داشت، چون خیلی بزرگ شدم. چیزهایی را دیدم که در ایران هرگز نمیتوانستم تجربه کنم. دوستان خوب هم پیدا کردم. آدمها را شناختم، اما خیلی پول و زمان از دست دادم.
من همهجای ترکیه را گشتهام. وضعیت خیلی از ایرانیها را از نزدیک دیدهام. بهجز آدمهای ثروتمند، شرایط ایرانیها آنجا خیلی سخت است. فقط روزهایشان را میگذرانند. اما خب همه دوست دارند که بروند چون فکر میکنند در ایران نمیشود کاری را که دوست دارند انجام دهند، که البته تا حد زیادی هم درست است. مثلاً من اگر میتوانستم رؤیایم را در ایران دنبال کنم، چه دلیلی داشت که بروم. مهاجرت ریسک بزرگی است که هر کس در آن موفق نمیشود. اوضاع پناهندهها در ترکیه وحشتناک است. بعضیها سالهاست که آنجا سرگرداناند. بهامید اینکه در نهایت کارشان درست شود و به زندگی ایدهآلی که میخواهند برسند. اما این وسط زمانهایی از دست میرود که هرگز باز نخواهد گشت. هر چقدر هم که نگاهمان رو به جلو باشد، باز حسرت زمانی را که از دست دادهایم، خواهیم خورد. امیدوارم من هم یک روز بتوانم رؤیایم را تحقق دهم. در آنصورت هرگز حسرتِ سالهای رفته را نخواهم خورد.»
به او میگویم از ته قلبم آرزو میکنم یک روز ببینم که او آزاد و رها دارد بهزیبایی میرقصد. هیچچیزی غیرممکن نیست. جواب میدهد: آن روزم آرزوست.